غزل شب خیز
شب خانه جدالی شد ، با دلبرِ و دلدارم
جانانه نشو مجنون ، از چشمِ نگین بارم
در محفلِ تاریکی ، چشمک زن شب در خواب
چون ماه زمین یاب است ،تابیده به دیدارم
گفتا که کمالی نیست ، خورشید سر افراز است
این نور از آن مهتاب ، منشور در افکارم
سبزه به نگارِ تو ، یا آبی خوش روشن
معکوسِ جمالِ اوست ، ناگفته و مختارم
زیبایی از آن خالق ، مخلوق که معلول است
با عقل ، صفا بسیار ، نه چهره نه سرِتارم
گفتم که نمای روز ، این نور ز نورانی
خورشید نباشد هان ، ظلمت سدِ انظارم
خندید و دمی چرخید ، چشمش به رخم لغزید
گفتا که مثالِ تو ، پوشیده در انکارم
گفتم که تنت سالم ، شب خیز عبادت نیست
آلوده به کوهی غم ، گرینده به اسرارم
هر کس که خودش بشناخت ، بشناخت خدایش را
گر یادِ خدا خوابید ، درعشق که بیکارم
جسم است و روحِ پاک ، مبعوث ز روحِ اوست
تزیین کن این مظهر ، این خلقتِ دربارم
کوهها و بستانها ، احشام و دریاها
این جسم نمای او ، چون سنگ به دیوارم
دیباست و پندی نیک ، از من به تو ای شاگرد
رگبارِ سحر ، باران ، در دشتِ تو می بارم
جاسم ثعلبی (حسّانی) 20/05/1397
:: برچسبها:
غزل شب خیز ,
:: بازدید از این مطلب : 1996
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0